فرض کن شک مثل آتش در تنت افتاده باشد
آتشی که با غرض در خرمنت افتاده باشد
فرض کن در شعرهایت زندگی کردی و حالا
دفتر شعرت به دست دشمنت افتاده باشد
فرض کن در اوج خوشبختی بفهمی تیره بختی
عکس مردی دیگر از کیف زنت افتاده باشد
فرض کن از حاشیه یک عمر دوری کرده باشی
ناگهان خون کسی بر گردنت افتاده باشد
فرض کن یک لحظه قبل از رفتنت بر روی صحنه
اتفاقی، دکمهی پیراهنت افتاده باشد
فرض کن این فرضها تقصیر تقدیر تو باشد
این که شک دنبال چشم روشنت افتاده باشد
آب دریای خزر کم خواهد آمد وقت شستن
لکهی ننگی اگر بر دامنت افتاده باشد